قصه کسب و کار
من پای دیگ بزرگ شدم
|
|
۳۱,۳۱۳
صبح جمعه بود، شمارهاش را گرفتم و بعد از انتظار طولانی صدایش در گوشم پیچید، تا گفتم از «باسلام» زنگ میزنم به سرعت جواب داد:«امروز پیک کاری منه. بعدا زنگ بزنید.» جفت پا پریدم وسط که:«فردا چه ساعتی میتونیم با شما ملاقات کنیم؟» و جواب گرفتم:«شش صبح قمصر باشید.» و تماس قطع شد!
پیام دادم:«لوکیشن میفرستید؟» و پیامها بیجواب ماند شب از راه رسید، نمیدانستم قرارمان پابرجاست یا نه، از طرفی دلم شور میزد چطور پنج صبح با زینب از خانه بیرون بزنم و آنوقت صبح ماشین از کجا پیدا کنم؟ بالاخره حوالی هشت شب شماره آقای قالیباف روی گوشیام افتاد و من موفق شدم قرارمان را از ساعت شش، به هشت تغییر دهم.
فهرست:
فردا صبح، در باغ گل بزرگی که در مسیر کاشان_قمصر قرار دارد، همدیگر را دیدیم. مردی با پیراهن و شلوار طوسی، با موهای فلفلنمکی، با اخمی غلیظ منتظرمان بود. آقای قالیباف جدیتر از تصورم بود. در دقایق اول آشنایی یقین داشتم این گفت و گو ثمری ندارد و اصلا چطور از دلِ مردی که در برخورد اول، یک لبخند خشک و خالی نمیزند به قصه برسم؟
سعی کردم، حواسم را پرت کنم. نگاهم را دوختم به پیرزنها و پیرمردهایی که تند گل میچیدند و میریختند درون گونیهای آویزان به گردنشان. ما را که میدیدند، لبخند میزنند. پیرمردی با کلاه سبز سیدی خندید و گفت:«از من عکس میگیرد؟» دلم مچاله شد. نمیخواستم فکر کنند من و عکاس همراهم، دو زن سرخوش و ثروتمندیم که داریم از عرق ریختشان عکس میگیریم و هیچ برایمان مهم نیست زیر آفتابند و خسته. پس، شرمنده نزدیکشان شدم و سعی کردم با گفتن:«خداقوت، خسته نباشید، ما از همین کاشون اومدیم، از پنج صبح مشغولید آره؟» شبیه یکی از خودشان به نظر بیایم.
عکاس به آقای قالیباف گفت:«یکم لبخند بزنید» و من دیدم که او، به سختی، با تلاش گوشهی لبهایش کش آمد و به ثانیه نرسیده لبخندِ محوش، محو شد!
صدایی در سرم پیچید:«یعنی این همه راه اومدیم، هیچ؟»
کشاورزی با شلوار اتو کشیده!
آقای قالیباف، میان بوتهی گلها میایستد، دستش حرفهای گلهای صورتی را میچیند، گونی گل را پشتش میگذارد و با اینکه به پیراهن و شلوار اتو کشیدهاش نمیآید از پنج صبح زیر تیغ آفتاب گل چیده باشد با ما همراهی میکند. او لوکیشنهای خوبِ عکاسی را به ما نشان میدهد، گاهی با بعضی از کارگرها خوش و بش میکند و توضیح میدهد که مسافرها از دری که چند ده متر جلوتر است برای بازدید میآیند. سوالها توی سرم قطار میشوند، اما آقایقالیباف همهی سوالها را یک کلمهای جواب میدهد. مثلا:«مظنه چیدن گل چنده؟»
_۲۰ تومن.
_هر نفر چقدر گل میچینه؟
_خودش رو بکشه ۳۰ کیلو!
_چند ساعت گل میچینن؟
_از پنج صبح. الان دیگه تمومه!
ساعت نه و نیم است.
بعد از تمام شدن عکاسی از آقای قالیباف، میرویم سراغ عکاسی از باغ و آدمهای دیگر و آقای قالیباف میرود سمتِ ماشینش. از خودم میپرسم:«چرا رفت؟نکنه بره!» اما او لحظهای بر میگردد سمت من و میگوید:«برم برای دخترتون تاج گل درست کنم.» میشنوم، ولی باور نمیکنم! تاج گل درست کردن، در نظرم یکی از کارهای لطیف دنیاست و این از آقای قالیباف برنمیآید.
چند دقیقه بعد، مقابل چشمان متعجبم، تاج گلی پر و صورتی روی موهای زینب مینشیند. یعنی من اشتباه کردهام؟ یعنی آقای قالیباف با وجود این ابروهای گره خورده قلبِ مهربانی دارد؟ انقدر مهربان که به زینب میگوید با تاج گلش بایستد پشت فلان بوته تا من برایش عکس بگیرم؟ سردرگمم و نمیدانم چطور اوضاع را مدیریت کنم که آقای قالیباف دست میکشد به سر زینب و:«من هم یه پسر دارم. شادمهر. هشت ماهشه، از وقتی اومده کل زندگی ما تغییر کرده.»
نقطه شروع: چهارده سالگی!
از باغ گل، راهی کارگاه آقای قالیباف میشویم. در هوای خنک و سبک قمصر از خیابان اصلی میگذریم و در یک کوچه فرعی، کارگاه مقابل ماست و بوی هل هوا را پر کرده. در دیگ باز میشود، بخار میرود به آسمان. تفالههای هل خالی میشود و نوبت میرسد به گلهای تازه چیده شده. آقای قالیباف گلها را میریزد درون دیگ مسی و مینشینیم به گفت و گو. او، دوست ندارد از خودش حرف بزند. بیشتر دلش میخواهد در مورد کارش بگوید. در مورد گلاب و بازار گلاب و تقلبهای رایج. میپرسم:«قبل از اینکه برای ما از طریقه تشخیص گلاب ناب بگید، از روزی بگید که وارد این کار شدید.» و آقای قالیباف جواب میدهد:«من از ۱۴ سالگی دیگ خریدم و گلابگیری کردم.»
همینقدر کوتاه و قاطع!
مادری که گل میچید
ماجرا شروع کسب و کار آقای قالیباف برمیگردد به سالها قبل. به روزهایی که آفتاب نزده از رختخواب میپرید بیرون و با مادر همراه میشد. مادر، میرفت باغ تا گل بچیند. پرورش گل، چیدن گل و گلابگیری شغل ابا و اجدادی مردم قمصر بود. مادر هم مثل خیلی از زنهای دیگر قمصر، اردیبهشت و خرداد میرفت سر باغ تا کمک خرج خانواده باشد. بیکار ماندن، در قمصر عار بود. کوچک و بزرگ، زن و مرد همپای آفتاب میزدند به دل کار و دست پر برمیگشتند. پدر راننده بود و مادر خانهدار. خانهداری عاشق گل و گلاب.
علی، سنی نداشت. باید میچسبید به درس، یا میرفت پی فوتبال و بازی و بچهها. اما هر چه مادر میگفت:«نیا، خونه بمون» گوش نمیگرفت و راه میافتاد دنبالش. در باغ حین چیدن گلها، آتش میسوزاند، اما کار هم یاد میگرفت. بلد میشد چطور گل بچیند، چطور گل خوب را از گل ضعیف تشخیص دهد و اصلا چطور با آدمهایی که عمرشان را پای گل و گلاب گذاشتهاند ارتباط بگیرد.
گلاب گیری توی خون ماست
از آنجایی که من دهه هفتادی هستم و نوجوانهای اطرافم دهنودی باور اینکه پسری ۱۴ ساله وارد بازار کار شود برایم سخت است. آقای قالیباف اما معتقد است اهل کار و تلاش بودن، هنوز هم خصلت اهالی قمصر است و نوجوانان قمصر در حال حاضر هم مثل سابق پای دیگ عرق میریزند و تجربه کسب میکنند و این یک مسئله کاملا عادی است. او میگوید:«۱۴ سالگی دیگ خریدم و شروع کردم به کار.» میپرسم:«خب پول از کجا آوردید؟» و جواب میگیرم:«شاگردی میکردم، چند سالی توی نونوایی شاگرد بودم، پولهام رو جمع کرده بودم با اون دیگ خریدم.» دوباره میپرسم:«خب کار از کجا یاد گرفتید؟ بالاخره چم و خم داره کار شما.» آقای قالیباف جواب میدهد:«شما اگه یه دیگ داشته باشی توی خونه و من براتون توضیح بدم موفق میشید گلاب بگیرد. ما که پای دیگ بزرگ شدیم. کارگاه همسایهها پاتوق ما بوده. چشمی دیدیم، از روی دست دیگران یاد گرفتیم. بر و بچههای قمصر، همهشون گلابگیری بلدن. منم همینطوری یاد گرفتم. اصلا یادم نمیاد کی و کجا؟ از وقتی که به خاطر دارم بلد بودم این کار رو و بهش علاقه داشتم. پس پولهام رو جمع کردم و باهاش دیگ خریدم.»
آقای قالیباف انقدر راحت با قضیه برخورد میکند که من هم میپذیریم گلِ نوجوانهای قمصر با جای دیگر فرق دارد.
زندگی مرد میخواهد
مادر، حامی بزرگِ علی است. او پشت پسرش را میگیرد و کمکش میکند در عرقگیری و گلابگیری پیشرفت کند. اصلا همان روز اول شرط میکند که باید خودش در کارها سهیم باشد. گل بریزد، گلاب بردارد، شیشه و بطری پر کند و چه چیزی بهتر از اینکه در شروع یک شغل حمایت مادرت را داشته باشی؟ گالنها پر میشود از عرقیات و اینجاست که آقای قالیباف به فکر فروش میافتد. او به سراغ مغازهدارهای قمصر، افرادی که سالهاست در کار پخش و فروش گلابند میرود و محصولش را به صورت کلی به آنها میفروشد. حالا او پا توی کفش بزرگترها کرده و دیگران جور دیگری قبولش دارند.
بیایید سر انگشتی حساب کنیم:«کار در باغ گل، شاگرد نانوایی بودن، شاگرد عرقگیری بودن، دیگ داشتن.» از ۱۰ تا ۱۸ سالگی آقای قالیباف ۴ شغل مختلف را تجربه کرده، و از من میپرسید شاید چند شغل دیگر هم داشته و به ما نمیگوید و به نظرم همین هم باعث شده زود مرد شود. قد بکشد، بزرگ شود و جدی بار بیاید. سختیهای زندگی، آدم سفت میخواهد.
این گل اسرار آمیزه
بوی گلاب کارگاه را پر کرده، دنبال سوال میگردم، دنبال اینکه بتوانم از شخصیت و افکار آقای قالیباف سر در بیاورم، او برایم مثل یک هندوانه در بسته است. راه نمیدهد برای حرف زدن، نمیگذارد وارد جزئیات شویم. میروم سراغ یکی از جوانهایی که درون کارگاه سرگرم کار است. میپرسم:«آقای قالیباف رو خیلی ساله میشناسید؟ چطور آدمی هستن؟» جوان میخندد:«ماهه آقا علی. هم خودشون هم بابای خدا بیامرزشون. من چند ساله میشناسمشون. از وقتی دکه داشتن.» چشمهایم گرد میشود و میپرسم:«دکه؟ دکه داشتید؟»
دیدید گفتم آقای قالیباف اهل گفتن نیست؟ او در همان ۱۶ سالگی دلش خواسته در کنار گلابگیری، شغل دیگری هم داشته باشد. پس، به اعتبار یکی از همسایههایشان از صندوق قرضالحسنه محله یک وام ۵۰۰ هزارتومنی میگیرد و در قمصر یک دکهی خوار و بار و تنقلات باز میکند. هم خودش مشغول میشود هم برادرها. گاهی تا صبح توی دکه میماند چون قمصر مسافرپذیر است و دکه باید شبانهروزی باز باشد. بعد از سربازی، دکه را میسپارد به کسی و میچسبد به گل و گلاب، کاری که به قول خودش درآمد فصلی دارد و فروشش در بازار آسان نیست ولی جذاب است. آقای قالیباف میگوید:«نمیدونم چه سریه. ولی گل جذابه. سالهاست مردم توی قمصر صف میکشن برای دیدن این گل. منم جذبش شدم. چند بار تا حالا خواستم قیدش رو بزنم. برم پی کار دیگه. کارگری کنم. کار دیگهای رو شروع کنم ولی نشده.»
گلاب میدادم و امضاء میگرفتم
آقای قالیباف دنبال این است هر چه زودتر برود سر مطلب گلاب اصل و دو آتیشه و تقلببازی بعضی از گلابفروشها اما من پی چیز دیگری هستم. چای دوم را میخوریم و میفهمم آقای قالیباف مدتی هم کارمند دانشگاه پیامنور قمصر بوده. عنوان شغلیاش مشخص نیست اما توانسته در طول چند سال همکاریاش با دانشگاه با دادن گلاب ناب به مسئولین استان، به دانشگاه کوچکشان چنان رونقی ببخشد که بیا و ببین. با اینکه علی برش کار داشته اما دلش نخواسته کارمند بماند. او میگوید در فضای کارمندی همه زیر پای هم را خالی میکنند و او اهل این کارها نیست. آقای قالیباف در کنار اخم دائمی صورتش یک ویژگی منحصر به فرد دیگر هم دارد. او بلد است کارها را چطور پیش ببرد. به خاطر همین، وقتی عضو تعاونی گل و گلاب قمصر میشود ایدهای جدید میگذارد روی میز، برگزاری اولین جشنواره گلغلتان!
عاشق شدم
غلتاندن نوزاد در گل محمدی یکی از رسومهای مردم کاشان است. مردم باور دارند غلتاندن نوزاد یک ساله در بین گلهای محمدی، باعث شادابی و طراوت پوست میشود و نوزاد با این کار از بیماریهای مختلف به ویژه آلرژی و حساسیتهای فصلی در امان میماند. با وجود اینکه مردم بسیاری مشتاق انجام این رسم هستند، قمصر به عنوان پایتخت گل و گلاب کشور تا همین چند سال پیش مکان و همایشی مختص این رسم نداشت و آقای قالیباف با همکاری پژوهشگاه اسانس قمصر سنگبنای این جشنواره را میگذارد. جشنواره با استقبال خوبی رو به رو میگردد، اما این جشنواره، برای آقای قالیباف شگفتانه دیگری به همراه دارد و آن «عشق» است. در این جشنواره آقای قالیباف دل میسپارد به دختری به نام آزاده. آزاده خانم که در قسمت طراحی پوستر و تبلیغات و اجرای مراسم گلغلتان حضور دارد، ظرف مدت کوتاهی از همکار تبدیل میشود به شریک زندگیِ آقای قالیباف.
جشنواره بعد از چند سال به خاطر مشکلات و مسائلی که قابل گفتن نیست متوقف میشود اما پیوند آقای قالیباف و همسرش ثمره آن روزهاست. بعد از جشنواره، آقای قالیباف با همفکری همسرش تصمیم میگیرد فروش آنلاین داشته باشد. و از آنجایی که معتقد است باید صفر تا صد یک کار را خودش انجام دهد و همهی مسئولیتها را خودش پیش ببرد به جای خرید یک سایت، یا مشارکت با یک طراح سایت میرود سمت یادگیری طراحی وبسایت تا برای خودش سایت طراحی کند.
کدوم گلاب دو آتیشه؟
میپرسم چرا؟ چرا مبلغی به یک طراح ندادید تا براتون سایت طراحی کنه و جوابم یک لبخند کمرنگ است و«میخواستم خودم سر در بیارم و ببینم چیه» در مسیر آموزش، آقای قالیباف اسم باسلام را میشنود و با خودش میگوید تا سایتم آماده بشه، توی این سایت عضو میشم. او برای خودش و همسرش غرفه ایجاد میکند و از آنجایی که ۵ سال پیش تعداد غرفهی گلاب و عرقیات باسلام زیاد نیست، فروش آقای قالیباف خوب است. زوج داستان ما، پشت یکدیگرند، دوموتوره کار میکنند و هر وقت یکی از دو طرف خسته میشود، دیگری به او انگیزه میبخشد. آنها در جشنوارههای باسلامی شرکت میکنند و سفارش پشت سفارش است که از راه میرسد. آقای قالیباف توضیح میدهد:«نزدیک عروسیمون بود. پول لازم بودم. دو تا غرفه برای خودم راه انداختم، دو تا برای همسرم. به نوبت میرفتیم توی جشنواره و محصولاتم رو میفروختم. با پولی که دستمون رو میگرفت عروسی گرفتیم. باسلام خاطره خوشی از خودش به جا گذاشت.» این روزها ولی فروش آقای قالیباف بالا نیست. او میگوید:«رقابت سخت شده. مشتری هر گلابی رو به اسم دو آتیشه میخره. اسم دو آتیشه شده راهی برای کلاه گذاشتن سر مردم. نمیدونن که گلاب دو آتیشه اصل یعنی چی. بستگی داره شما گلاب اول رو چند کیلو گل بگیری، برای بار دوم چند کیلو گل بریزی توی گلاب. گل کدوم منطقه باشه، گل چه ساعتی باشه، چقدر زمان بدی برای به دست آوردن گلاب. بعضیها گلابی که کیفیت چندانی نداره به اسم دو آتیشه و قیمت پایین عرضه میکنن. خب معلومه من که هر بار سی کیلو گل میریزم توی دیگ و قیمت تمام شدهام بالاست نمیتونم در چنین فضای رقابت کنم. ولی عیب نداره، من کیفیتم رو فدای این چیزها نمیکنم.»
گلاب خوب به گفتهی آقای قالیباف تلخی خاصی دارد، عطرش را در کنار مواد دیگر آزاد میکند و تشخیصش به این راحتیها نیست. ولی در بازار اسانسهای مختلف، مشتری چطور میتواند گلاب اصل را از تقلبی تشخیص دهد؟ راهی جز اعتماد به تولیدکننده منصف نیست.
سهامدار باغ گلم، به برکت مادر
عکسهای پسر و همسر آقای قالیباف را میبینیم و در مورد شیطنتهای شادمهر و سختیهای مادر و پدر شدن حرف میزنیم، در مورد حمایتهای همسرشان با وجود مشکلات و چالشهای مالی کسب و کار آقای قالیباف. میان عکسها میرسیم به عکسی که شادمهر میان انبوهی از گلهای محمدی به ما لبخند میزند. اینروزها شادمهر کوچولو، گل سرسبد مراسمهای گلغلتانیست که با حضور محمدمعتمدی خواننده کاشانی در قمصر برگزار میشود. آقای قالیباف میگوید:«از وقتی اومده خانمم یه خواب درست درمون نداشته. این روزها همه به من زنگ میزنن که شادمهر رو توی تلویزیون دیدن.» آقای قالیباف، وقتی از خودش و از زندگی شخصیاش حرف میزند از هر دو جملهای که میگوید یکی درباره شادمهر است و همسرش.
دلم میخواست همسر آقای قالیباف و مادرش را ببینم. اما آقای قالیباف میگوید فعلا هیچکدامشان شرایط گپ و گفت ندارند.
از اخم تا بغض، فاصله یک پلک است
از کارگاه راهی میشویم سمت مغازهی آقای قالیباف. توی راه میپرسم:«شما توی باغ گلی که صبح رفتیم سهامدارید. چطور سهام خریدید؟»
و جواب میگیرم:«مادرم با پسانداز خودش برام سهام خرید. هر سهام ۵۰ هزارتومن بود. برام یه سهام خرید.»
چندین سال پیش قمصر سیل میآید. سیلی که باغهای گل را نابود میکند. کشاورزها میمانند و گلی که دیگر نیست. دیگها خالی میماند، مسافر میآید و گل نمیبیند و در چنین شرایطی مسئولین تصمیم میگیرند در زمین بایری که در راه قمصر قرار دارد یک باغ گل ایجاد کنند تا کشاورزان قمصری در آن سهامدار باشند. مادر که همه جوره فکر پسرهاست، با پساندازش برای علی سهام میخرد تا پشتوانه فردای پسرش باشد. آقای قالیباف وقتی از مادر حرف میزند چشمهایش میدرخشد و وقتی از پدر حرف میزند بغض میدود به گلویش:«بابا ۱۵ ساله که از دنیا رفته. وقتی زنده بود پای دیگ میموند برام. هوام رو داشت.»
در عجبم از این مرد، از آن اخم و از این بغض.
مرد صورت سنگی
عکسهای آخر را میگیریم، خانم عکاس میگوید:«لطفا یکم لبخند بزنید» و من میگویم:«آقای قالیباف برای روایتتون تیتر میزنم:«مردی که سختش بود بخندد.»سر تکان میدهد:«واقعا سختمه. وقتی رفتم سربازی، قدم زیاد بلند نبود. ولی به خاطر همین اخم من رو گذاشتن سرگروه، چون همه از من حساب میبردن.»
ما با هدیههای آقای قالیباف از قمصر راهی کاشان میشویم. در ماشین، به آقای قالیباف فکر میکنم. به آدمهایی از جنس او، مردانی شریف و به غایت محترم، مردانی که برای ساختن زندگیشان از کودکی دویدهاند، مردانی با صورتی سنگی و قلبی نازک و مهربان.
بازدید از غرفهی فروش عمده گلاب و عرقیات قمصر در بازار باسلام
آیا این نوشته برای شما مفید بود؟
۱۸